میروی دریا دل من! دست خالی برنگردی
از میان دردها با بیخیالی برنگردی
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
بار بر بستهای ای دل، به سلامت سفرت
میبری قافلۀ اشک مرا پشت سرت
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید