به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد