مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد