در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم