با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی