«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
از سمت حرم شنیدهام میآید
با تیغ دو دم شنیدهام میآید
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر