دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت