وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت