او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم