چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
باید سخن از حقیقت دین گفتن
از حُرمَت قبلۀ نخستین گفتن
هر چند غمی به چشم تو پنهان است
در دست تو سنگ و در دلت ایمان است
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
ماه محرم است و دلم باغ پرپر است
در چشم من، دوباره غمی سایهگستر است
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز