روز تشییع پیکر پاکش
همه جا غرق در تلاطم بود
میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
تو آمدی و بهشت برین مکه شدی
امان آمنه بودی امین مکه شدی
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
پیرمرد مهربان، مثل ابرها رها
زنده است همچنان، زنده است بین ما
باید صلواتها جلی ختم شود
همواره به ذکر عملی ختم شود
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
همیشه سفرهاش وا بود با ما مهربانی کرد
هزاران بار آزردیمش اما مهربانی کرد
در آن تاریک، دل میبُرد ماه از عالم بالا
گرامی باد این رخشنده، این تابان بیهمتا
عشق تو کوچهگرد کرد مرا
این منِ از همیشه تنهاتر
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
چه شد که یاس من آشفته است و تاب ندارد؟
سؤال بحث برانگیز من جواب ندارد
آتش: شده از خجالت روی تو آب
خانه: شده بعد رفتن تو بیخواب
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
کجا سُکری که اینجا هست، در خُم میشود پیدا؟
بگو مستی ما از دور چندم میشود پیدا
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه