چه آتشیست که در حرف حرف آب نشسته
که روضه خوانده که بر گونهها گلاب نشسته؟
تکیده قامتش و تکیه بر عصا نزدهست
همان که غیر خدا را دمی صدا نزدهست
کو خیمۀ تو؟ پلاک تو؟ کو تَنِ تو؟
کو سیمای خدایی و روشنِ تو؟
ناگاه دیدم آن شب، در خواب کربلا را
نیهای خشکنای صحرای نینوا را
با بستن سربند تو آرام شدند
در جادۀ عشق، خوشسرانجام شدند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
هی چشم به فردای زمین میدوزی
افتاد سرت به پای این پیروزی
حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد