بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
بر اسب بنشین که گردِ راهت قرق کند باز جادهها را
که با نگاهی بههم بریزی سوارهها را پیادهها را
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
همه از هر کجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله خلقالله میآیند
کیست او؟ آنکه بین خانۀ خود
مکر دشمن مجاورش بودهست
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند