بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ