از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
زمان چه بیهدف و ناگزیر در گذر است
زمان بدون شما یک دروغ معتبر است!