فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
آن که نوشید می از جام بلا کیست؟ حسین
آن که کوشید به یاری خدا کیست؟ حسین
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
يارب از فرط گنه، نامهسياهم چه كنم
گر نبخشى ز ره لطف گناهم، چه كنم
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم
نه تنها سر، برایت بلکه از سر بهتر آوردم
زمان چه بیهدف و ناگزیر در گذر است
زمان بدون شما یک دروغ معتبر است!