بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس