پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
میکند زین دو یکی در دل جانان، اثری
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
کربلای عمر هرکس بیگمان خواهد رسید
روز عاشورای ما هم یک زمان خواهد رسید
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس