ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود