روز تشییع پیکر پاکش
همه جا غرق در تلاطم بود
سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما