گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
خدایا رحمتی در کار من کن
به لطف خود هدایت یار من کن
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد