گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
شب به شب ماه به یاد لب عطشان حسین
میکشد آه به یاد لب عطشان حسین
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد