گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
آسمان بیشک پر از تکبیرة الاحرام اوست
غم همیشه تشنۀ دریای ناآرام اوست
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد