گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
میکند زین دو یکی در دل جانان، اثری
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد