بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش