بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
امروز ایلام فردا شاید خراسان بلرزد
فرقی ندارد کجای خاک دلیران بلرزد
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما