عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم