هنوز داشت نفس میکشید؛ دیر نبود
مگر که جرعۀ آبی در آن کویر نبود
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
میتوانم از همین جا عطر صحنت را ببویم
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود