در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما