گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
اگر چه خانه پر از عکس و نام و نامۀ توست
غریب شهری و زخمت شناسنامۀ توست
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش