خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
بیا سنگینیِ بارِ گناهم را نبین امشب
مقدّر کن برایم بهترینها را همین امشب
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است