هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
شهد حکمت ریزد از لعل سخندان، بیشتر
ابر نیسان میدمد بر دشت، باران، بیشتر
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است