با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم