بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم