فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
حاجیان آمدند با تعظیم
شاکر از رحمت خدای رحیم
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم