سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم