بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
ماه است و آفتابیام از مهربانیاش
صد کهکشان فدای دل آسمانیاش
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود