صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود