نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
گفتند کی؟ ناله کردی، الشام الشام الشام
افروخت در خاطراتت، تحقیر و دشنام، الشام
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
دارم دلی از شوق تو لبریز علیجان
آه ای تو بهار دل پاییز علیجان