نقاره میزنند... چه شوری به پا شدهست؟
نقاره میزنند... که حاجتروا شدهست؟
بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
جانبخشتر ندیده کسی از تبسمت
جان جهان! فدای سلامٌ علیکمت
در هر مصیبت و محنی فَابکِ لِلحُسَین
در هر عزای دلشکنی فَابکِ لِلحُسَین
خورشید سامرا و کریم جهان تویی
ما را بده پناه، که کهف امان تویی
عشقت مرا دوباره از این جاده میبرد
سخت است راه عشق ولی ساده میبرد
دارد به دل صلابت کوه شکیب را
از لحظهای که بوسه زده زخم سیب را
بعد از سه روز جسم عزیزش کفن نداشت
یوسفترین شهید خدا پیرهن نداشت
دلتنگی همیشۀ بابا علی علی!
سردارِ لشکر من تنها علی علی!
ای خوشمسیر برکه!...قرار مسافران!
آغوش باز کن که رسیدهست کاروان
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
این روزها که میگذرد، غرق حسرتم
مثل قنوتهای بدون اجابتم!
ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
دردسر است سر که نیفتد به پای یار
با سر رسیدهای! بگو از پیکری كه نیست
از مصحف ورقورق و پرپری كه نیست
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
عمریست بیقرار، به سر میبریم ما
بر این قرار تا نفس آخریم ما
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم
با نور استجابت و ایمان عجین شدی
وقتی که با ولی خدا همنشین شدی