بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
آيينهای و برايت آه آوردم
در محضر تو دلی سياه آوردم
این قلبِ به خون تپیده را دریابید
این جانِ به لب رسیده را دریابید