غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
ای خداوندی که از لطف تو جاه آوردهام
زآنچه بودستم گرفته بارگاه آوردهام...
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت