چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود