روز تشییع پیکر پاکش
همه جا غرق در تلاطم بود
گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
تو آمدی و بهشت برین مکه شدی
امان آمنه بودی امین مکه شدی
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
باید صلواتها جلی ختم شود
همواره به ذکر عملی ختم شود
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
چه شد که یاس من آشفته است و تاب ندارد؟
سؤال بحث برانگیز من جواب ندارد
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
فدای حُسن دلانگیز باغبان شده بود
بهار، با همه سرسبزیاش خزان شده بود
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی