صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من