گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
خونت سبب وحدت و آگاهی شد
این خون جریان ساخت، جهان راهی شد
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
علی زره که بپوشد، همینکه راه بیفتد
عجیب نیست که دشمن به اشتباه بیفتد
ای که وجود پاک تو آیینۀ زهراست
هر جا تو باشی اسم بابایت علی آنجاست
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش