گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
دیدیم در آیینۀ سرخ محرمها
پر میشوند از بیبصیرتها، جهنمها
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش