گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
بودهست پذیرای غمت آغوشم
از نام تو سرشار، لبالب، گوشم
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
دریاب من، این خستۀ بیحاصل را
این از بد و خوب خویشتن غافل را
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش