سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش