تو را کشتند آنها که کلامت را نفهمیدند
خودت سیرابشان کردی مرامت را نفهمیدند
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ندیدم چون محبتهای مادر
فدای شأن بیهمتای مادر
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش